تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آنتوان دوسنت اگزوپری» ثبت شده است

لبخند نجات بخش

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ق.ظ

اکثر مردم کتاب "شازده کوچولو" اثر اگزوپری را میشناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود  و در نهایت در یک سانحه هوایی کشته شد.  قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو میجنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری کرده است. در یکی از خاطراتش مینویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد: "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند  کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟ به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد. ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد. ولی نرفت و همانجا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.

پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره ایناهاش" او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که میترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ میشوند. چشمهای او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند. قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی میشد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.

یک لبخند زندگی مرا نجات داد.

بله لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی، زیباترین پل ارتباطی آدمهاست ما لایه هایی را برای حفاظت از خود میسازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم.

لایه یِ من و تو، لایه یِ خودی و بیگانه، لایه یِ فقیر و غنی، و هزاران عنوانِ پوچ دیگر. 

زیر همه این لایه ها منِ حقیقی و ارزشمند نهفته است.

 من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم.

 من ایمان دارم که روحهای انسانها است که با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند و این روحها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد.

 متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت هولناکی هم به خرج میدهیم ما را از یکدیگر  جدا میسازند و بین ما فاصله هایی را پدید میآورند و سبب تنهایی و انزوای ما میشوند. 

داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس میکند.

وقتی کودکی را میبینیم چرا لبخند میزنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود میبینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی منِ طبیعی خود نکشیده است و با همه ی وجود خود و بی  هیچ شائبه ای به ما لبخند میزند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می‌دهد.

  • سا قی

شازده کوچولو

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ب.ظ

برشی از یک کتاب خواندنی و دوست داشتنی


   

روباه گفت: سلام!  شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید،‌ ولی مودبانه جواب سلام داد.

 صدا گفت: من اینجا هستم،‌ زیر درخت سیب...  

شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی!...  

روباه گفت: من روباه هستم.  

شازده کوچولو گفت:بیا با من بازی کن،من آنقدر غصه به دل دارم که نگو...

روباه گفت: من نمی‌توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده‌اند.  

شازده کوچولو آهی کشید و گفت:"اهلی کردن" یعنی چه؟  

روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چه می‌گردی؟  

شازده کوچولو گفت: من پی آدمها می‌گردم. "اهلی کردن" یعنی چه؟

روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده‌ای است، یعنی "علاقه ایجاد کردن..."  

_علاقه ایجاد کردن؟!

روباه گفت:بله,تو برای من هنوز پسربچه‌ای هستی مثل صدها هزار پسربچه دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، هر دو بهم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...  

شازده کوچولو گفت: کم‌کم دارم می‌فهمم.

روباه آهی کشید و گفت:زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار می‌کنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می‌گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد، ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه، خوب نگاه کن! آن گندم‌زارها را در آن پایین می‌بینی؟ من نان نمی‌خورم و گندم در نظرم چیز بی فایده‌ای است. گندم‌زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی‌اندازند و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم‌زار دوست خواهم داشت... روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت:  - بیزحمت... مرا اهلی کن!

 شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می‌خواهد، ولی زیاد وقت ندارم،من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.  

روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند، نمی‌توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند. اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد، آدمهامانده‌اند بی‌دوست . تو اگر دوست می‌خواهی مرا اهلی کن!

 شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟  

روباه در جواب گفت: باید صبور باشی ، خیلی صبور....

بالاخره شازده کوچولو روباه را اهلی کرد  روزهابعد وقتی ساعت جدایی نزدیک شد،

روباه گفت: دلم میخواهد گریه کنم

شازده کوچولو گفت:  تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی که اهلیت کنم...

روباه گفت: درست است.

شازده کوچولو گفت:پس چه چیزی برای تو می ماند؟

- رنگ گندمزارها...که به رنگ موهای طلایی تو است، یاد تو را برایم زنده می کند... سپس گفت:میخواهم رازی را به تو بگویم, آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آنی می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسئول هستی...

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: من مسئول کسی هستم که اهلیش کرده ام......  

                  

برشی زیبا از کتاب شازده کوچولو 

اثر :آنتوان دوسنت اگزوپری

  • سا قی