تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

عروسک مسافر

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۳۷ ب.ظ

یک روز فرانتس کافکا نویسنده ی فرانسوی، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچه‌ای افتاد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو می‌رود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می‌دهد: عروسکم گم شده...

کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد: امان از این حواس پرت,گم نشده,رفته مسافرت! دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد: از کجا میدونی؟ 

کافکا هم می گوید:

برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه... دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه؟ 

کافکا می‌گوید: 

نه,توی خانه‌ست. 

فردا همین جا باش تا برات بیارمش...

کافکا سریعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه می‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است. این نامه‌ نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه می‌دهد و دخترک در تمام این مدت فکر می‌کرده آن نامه ها به راستی نوشته‌ عروسکش هستند. 

در نهایت کافکا داستان نامه‌ها را با این بهانه‌ عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان می‌رساند این ماجرای نگارش کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است. 

اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامه ها را "به گفته همسرش دورا" با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان هایش بنویسد, واقعا تأثیرگذار است.

«او واقعا باورش شده بود."اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان می شود." امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ 

این دوّمین سوال کلیدی بود! و او(کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: چون من نامه رسان عروسک ها هستم. 

(کافکا دارای دکترای حقوق بود اما هرگز به وکالت نپرداخت. روحیات لطیفش این اجازه را نمی داد. او در اثر سل در جوانی در گذشت. وی از بزرگ ترین نویسندگان جهان است.)

کافکاوعروسک مسافر

جامعه‌یی که در آن راه‌های طولانی، راه‌های کم‌رفت و آمد و خلوتی شده، جامعه‌یی که در آن هیچ‌کس حوصله‌ی صبر و شکیبایی برای به دست آوردنِ هدفی را ندارد، جامعه‌یی استتوسی ست. جامعه‌یی که برای رسیدنِ به هدف، فقط به اندازه‌ی خواندنِ همان سه خطِ بالای استتوس‌ها زمان می‌گذارد! جامعه‌ی مبتلا به 

«فرهنگِ سه‌خطی»!

ما مردمی شده‌ایم لنگه‌ی پینوکیو، که دوست داریم طلاهای‌مان را بکاریم تا درختِ طلا برداشت کنیم. مردمی که دنبالِ گلد کوییست و پنتاگون و شرکت ‌های هرمی...‌ی مشابه می‌افتند، یک جای کارِشان لنگ می‌زند. آن جای کار هم اسم‌اش 

«فرهنگِ شکیبایی» است.

فرهنگِ سه‌خطی به ما می‌گوید اگر نوشته‌یی بیش‌تر از سه سطر شد، نخوان! فرهنگِ سه‌خطی به ما می‌گوید راهِ رسیدن به هدف چون درست است، طولانی است, پس یا بی‌خیال‌اش بشو یا سراغِ میان‌بُر بگرد!

فرهنگِ سه‌خطی است که نزول‌خوری دارد، اختلاس دارد، دزدی دارد، بی‌سوادی دارد، رشوه دارد، تن‌فروشی دارد، حق‌خوری و هزار جور دردِ بی‌درمانِ دیگر دارد. فرهنگِ سه‌خطی است که این همه آدمِ بی‌کار دارد. 

آدم‌های بی‌کاری که توقع دارند یک ساعت در روز کار کنند و ماهی چند میلیون درآمد داشته باشند!

برای درکِ عمقِ فاجعه‌یی که بر سرِ فرهنگِ ما آمده، نیازی نیست خیلی جای دوری برویم. به همین فیس‌بوک که نگاه کنیم، همه چیز دست‌مان می‌آید. وقتی که کسی می‌نویسد: «اوه! طولانی بود، نخوندم!» یا «سرسری یه نیگاه انداختم, با کلیّتش موافقم!» یا 

«چه حوصله‌یی !» یا 

«لایک کردم، ولی نخوندم!» 

و... 

یعنی یک پُلی در جایی از مسیرِ فرهنگِ ما شکسته است که هیچ رفتنی به هدف نمی‌رسد. 

آن پُل، همان فرهنگِ شکیبایی ست.

جامعه‌یی که همه چیز را ساندویچی می‌خواهد، در مطالعه, سه خط استتوس برایش بس است. 

در دوستی؛ از آشنایی تا .... نیم ساعت طول می‌کشد.

در ازدواج؛ بین عشق و نفرت‌اش ده ثانیه زمان می‌برد.

در سیاست؛ بینِ زنده‌باد و مُرده‌بادش، نصفِ روز کافی ست.

در کار؛ از فقر تا ثروت‌اش یک اختلاس فاصله دارد.

در تحصیل؛ از سیکل تا دکترای‌اش یک مدرک آب می‌خورد.

در هنر؛ از گم‌نامی تا شهرت‌اش به اندازه‌ی یک فیلم دو دقیقه‌یی در یوتیوب است!

.

فرهنگِ سه‌خطی به من اجازه می‌دهد چیزی را نخوانده، بپسندم. 

موضوعی را نفهمیده، تحلیل کنم. 

راهی را نرفته، پیش‌نهاد بدهم. 

دارویی را نخورده، تجویز نمایم. 

نظری را ندانسته، نقد کنم... 

فرهنگِ سه‌خطی به من اجازه می‌دهد به هر وسیله‌یی برای رسیدن به هدف‌ام متوسل شوم. 

چون حوصله‌ی راه‌های درست را "که طولانی‌تر هم هست" ندارم.!

صبور و شکیبا باشید.

  • سا قی

آینه

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۳۳ ق.ظ

دو آتش نشان وارد جنگلی می شوند تا آتشی را خاموش کنند. آخر کــــار وقتی از جنگل بیرون می آیند و میروند کنار رودخانه، صورت یکی شان کثیف و آلوده به خاکستر شده  و صورت آن یکی تمیز بود.


سوال : کدامشان صورتش را می شوید ؟

آن که صورتش کثیف شده به آن  یکی نگاه می کند و فکر میکند صورت خودش هم همانند او تمیز است.اما آن که صورتش تمیز است می بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به خودش می گوید : حتما من هم کثیفم، باید خودم را تمیز کنم . 


حالا چند بار در روز از روی رفتار دیگران رفتار خود را تنظیم می کنیم؟

مومن آینه مومن است سعی کنیم آینه هایی بی زنگار برای برادران و خواهران مومن خود باشیم.

  • سا قی

مار

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۲۵ ق.ظ

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد.

 برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد ومتوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا میکند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت ونسبت به حقه های او هشدار داد. 

بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تامعلوم شودکدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند.

 در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.

شیاد به معلم گفت: بنویس "مار" معلم نوشت: مار نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید. و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنیدکدامیک از اینها مار است؟

 مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او راکتک زدند و از روستا بیرون راندند.


اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم. همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات،آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد.

هدایت ووراهنمایی هرکسی باید متناسب با درک وفهم طرف مقابل باشد .


امیرالمومنین علیه السلام:

کلم الناس علی قدر عقولهم؛ با مردم به مقدار فهمشان تکلم کنید

غررالحکم ج ۱ص۱۷۶

  • سا قی

باغ انار

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۴۷ ق.ظ

زمانی‌ در بچگی باغ انار بزرگی داشتیم.

اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن .اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم! بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قایم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه!

بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود!با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، یه سیلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال کنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورت منو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی... علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی انسانی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پایین بود و واستاده بود پشت در، کیسه ای دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!کیسه رو که بابام بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود... 


 امام علی (علیه السلام) به مالک اشتر: ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی..


  • سا قی

چارلز

يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ب.ظ

اولین روزی که پسرم لری می‏خواست به کودکستان برود،دیگر از لباس سرهمی مخمل کبریتی‏اش استفاده نکرد و به جای آن یک‏ شلوار جین آبی رنگ با کمربند چرمی پوشید.


او را در اولین صبحی که همراه دختر بزرگتر همسایه به‏ کودکستان می‏رفت،تماشا کردم و حس کردم که دوره‏ای از زندگی‏ام به پایان رسیده و لری دیگر آن پسر کوچولوی شیرین زبانی‏ که به مهد می‏رفت نیست.شلوار بلندی پوشیده بود و شق و رق راه‏ می‏رفت.حتی یادش رفت گوشه‏ای بایستد و برای خداحافظی با من‏ دست تکان دهد.موقع ظهر همان‏طور که صبح به کودکستان رفته‏ بود به خانه برگشت.ناگهان در جلویی محکم و با سر و صدا باز شد، لری کلاهش را روی زمین پرت کرد و صدایش یک دفعه تبدیل به‏ فریادی گوش خراش شد:


-کسی خونه نیست؟!

وقت خوردن ناهار با پدرش بی‏ادبانه حرف زد،شیر خواهر کوچولویش را ریخت و گفت که معلمش می‏گوید نباید نام خدا را با بی حرمتی به زبان آورد.

کاملا اتفاقی پرسیدم:امروز مدرسه چه طور بود؟

گفت:خیلی خوب.

پدرش پرسید:چیزی یاد گرفتی؟

لری نگاه سردی به پدرش انداخت و جواب داد:هیچی یاد نگرفتم.

پرسیدم:یعنی هیچی یاد نگرفتی؟!

لری در حالی که به نان و کره‏اش نگاه می‏کرد،گفت:معلم‏ برای تنبیه یه پسره چند ضربه به پشتش زد.و با دهانی پر اضافه‏ کرد:چون پررو و گستاخ بود.

پرسیدم:مگه چی کار کرده بود؟کی بود؟

لری کمی فکر کرد و جواب داد:چارلز.پسر بی‏ادبی بود.معلم‏ اون رو تنبیه کرد و مجبورش کرد که یه گوشه وایسه.

اون خیلی بی‏ادب بود.

دوباره پرسیدم:چی‏کار کرده بود؟

اما لری تکانی به صندلی‏اش داد،یک بیسکویت برداشت و رفت.در حالی‏که هنوز پدرش داشت با او حرف می‏زد:هی مرد جوان!صبر کن!

روز بعد لری موقع ناهار،همین‏که نشست گفت:خوب امروز چارلز باز هم بد بود.بعد با نیش باز،لبخندی طولانی زد و گفت: امروز چارلز معلم رو زد!

تعجب کردم.در حالی که در ذهنم دنبال یکی از صفت‏های‏ خداوند می‏گشتم،گفتم:خدای بزرگ!رحم کن!فکر کنم مثل دیروز باز هم تنبیه شد.

لری جواب داد:البته!و بعد رو به پدرش گفت:اون بالا رو ببین!

پدرش در حالی‏که به سمت بالا نگاه می‏کرد،پرسید:چی؟!

لری گفت:پایین رو ببین!شصت دستم رو!وای شما چه‏قدر خنگید!و دیوانه‏وار خندید.بی‏معطلی برای این‏که پررو نشود پرسیدم: چرا چارلز معلم رو زد؟

-چون معلم می‏خواست اون رو مجبور کند که با مداد شمعی‏ قرمز رنگ کنه،اما چارلز می‏خواست با مداد سبز رنگ کنه.اون هم‏ معلم رو زد.خانم معلم تنبیهش کرد و گفت که هیچ‏کس با چارلز بازی نکنه،اما همه باهاش بازی کردن.

روز سوم،چهارشنبهء اولین هفته‏ ای که لری به کودکستان‏ می‏رفت،چارلز ناگهان الاکلنگ را بر سر یک دختر کوچولو رها کرده‏ بود.سر دخترک خونریزی کرده بود و معلم چارلز را مجبور کرده بود تا در مدت زنگ تفریح،توی کلاس بنشیند.

روز پنج‏شنبه مجبور شده بود در زنگ قصه‏ گویی،گوشه‏ای‏ بایستد.چون مدام پاهایش را به زمین کوبیده‏بود.روز جمعه هم‏ چارلز از امتیاز نوشتن روی تخته سیاه محروم شده بود،چون گچ‏ را به‏سمت تخته پرت کرده بود.روز شنبه به همسرم گفتم:فکر نمی‏کنی اوضاع کودکستان برای لری ناجور باشه؟به نظر می‏یاد تمام این شیطنت‏ها،رفتارهای بد و بی‏ادبانهء این پسره،چارلز،تأثیر بدی روی لری می‏گذاره.همسرم در حالی که به من اطمینان می‏داد، گفت:این چیزها برای آیندهء لری مفیده.لازمه که افرادی مثل چارلز توی این دنیا باشن.شاید بهتر باشه لری این‏جور آدم‏ها رو الان‏ ببینه تا در آینده.

روز دوشنبه،لری با خبرهای زیاد،اما خیلی دیر به خانه برگشت.

در حالی که از سربالایی خیابان به‏سمت خانه می‏آمد،فریاد زد: چارلز!من با نگرانی روی پله‏های جلوی در خانه منتظرش بودم.

در طول مدتی که از سربالایی می‏آمد فریاد می‏زد:امروز هم چارلز پسر بدی بود!

-می‏دونید چارلز امروز چی‏کار کرد؟می‏خواست از دم در دنبالم کنه.اون توی مدرسه خیلی داد زد.یه پسره‏ای رو از کلاس‏ اول فرستادند که به معلم بگه باید چارلز رو ساکت کنه.چارلز هم مجبور شد بعد از کلاس بمونه مدرسه.تمام بچه‏ ها هم موندند تا اون رو تماشا کنند.

پرسیدم:خوب اون چی‏کار کرد؟

لری در حالی که از صندلی روی میز می‏رفت،گفت:هیچی.فقط اون جا نشست.بعد با لحن بی‏ادبانه‏ای رو به پدرش گفت:چه‏ طوری آقا بابا؟!تو باید اون گرد و غبار رو از روی میزت پاک کنی!

رو به همسرم گفتم که امروز چارلز مجبور بوده است در مدرسه‏ بماند و همه هم با او مانده‏ اند. همسرم از لری پرسید: این پسره چارلز چه‏جور بچه‏ایه؟فامیلی‏اش چیه؟

لری گفت:از من بزرگتره.پاک‏ کن نداره و هیچ وقت هم ژاکت‏ نمی‏پوشه.

شب دوشنبه،اولین جلسه انجمن اولیا و مربیان بود.ولی با این‏ که خیلی مشتاق بودم مادر چارلز را در آن جلسه ببینم،سرماخوردگی‏ دختر کوچکم مانع رفتنم شد.

روز سه‏شنبه لری ناگهان گفت:معلممون یه دوستی داره که‏ امروز اومد مدرسه اون رو ببینه.

من و همسرم همزمان باهم پرسیدیم:مادر چارلز؟!

لری با حالت تحقیرآمیزی گفت: نه،یه مرد بود.اومد و ما رو مجبور کرد ورزش کنیم.باید به انگشتهای پامون دست بزنیم.نیگا کنید.بعد از صندلی‏اش پایین آمد و به طرف زمین دولا شد.به‏ انگشتان پایش دست زد و گفت:این‏جوری.و با حالتی جدی به‏ طرف صندلی‏اش برگشت و در حالی‏که چنگالش را برمی‏داشت، گفت:چارلز حتی ورزش هم نکرد.با تمام وجود گفتم:بازم خوبه که‏ امروز فقط ورزش نکرده.

لری جواب داد:نه.چارلز با دوست معلممون خیلی بی‏ادبی کرد.

نمی‏گذاشت ورزش کنیم.شوهرم گفت:بازم پررویی و بی‏ادبی؟

لری ادامه داد:اون به دوست معلم لگد زد.دوست معلم از چارلز خواست که دستهایش رو به انگشت پاهایش برسونه،همون‏طور که الان دیدین.اما چارلز به اون لگد زد.پدر لری از او پرسید فکر می‏کنی معلم‏ها چه فکری برای چارلز کرده‏ان؟لری کاملا بی‏تفاوت‏ شانه‏ هایش را بالا انداخت و گفت:فکر کنم از مدرسه بیرونش‏ کنن.

روزهای چهارشنبه و پنج‏شنبه مثل همیشه بود.چارلز در زنگ‏ قصه‏گویی فریاد زده بود،به شکم پسری مشت کوبیده بود و او را به‏ گریه انداخته بود و روز جمعه باز هم بعد از کلاس در مدرسه مانده‏ بود و بچه‏ های دیگر هم مثل او مانده بودند.

هفته سومی که لری به کودکستان می‏رفت،موضوع کارهای‏ بد و گستاخانهء او بر همهء اعضای خانوادهء ما تأثیر گذاشته بود.دختر کوچکم هم وقتی می‏خواست واگن اسباب‏بازی اش را به آشپزخانه‏ بیاورد،ناگهان تبدیل به یک چارلز می‏شد و آن را پر از گل‏ولای‏ می‏کرد و به آشپزخانه می‏آورد.حتی شوهرم نیز وقتی موقع صحبت با تلفن آرنجش به سیم آن گیر کرد و باعث شد گلدان از روی میز بیفتد و بشکند،بعد از یک دقیقه مکث گفت:من هم مثل چارلز شده‏ ام!

طی هفته‏ های سوم و چهارم،در چارلز تحولی به نظر می‏رسید و در روز پنج‏شنبه هفته سوم،لری سر میز ناهار با جدیت گزارش داد: چارلز امروز خیلی خوب بود.معلم بهش یه سیب داد.

گفتم:چی؟!و همسرم با احتیاط اضافه کرد:منظورت چارلز است؟!لری جواب داد:چارلز مداد شمعی‏ها رو بین بچه‏ ها پخش کرد. بعدش کتاب‏ها رو جمع کرد و خانم معلم گفت که اون دستیارش‏ بوده.

با شک و تردید پرسیدم:بعد چی شد؟لری گفت:اون دستیارش‏ بود.فقط همین.و با بی‏تفاوتی شانه‏ هایش را بالا انداخت.

آن شب از همسرم پرسیدم:یعنی این مسأله دربارهء چارلز حقیقت‏ داره؟ممکنه همچین چیزی اتفاق بیفته؟همسرم با بدبینی گفت: منتظر باش تا ببینی.وقتی دیدی چارلز کار خوبی انجام می‏ده،ممکنه‏ بخواد توطئه کنه.

به نظر می‏آمد که شوهرم اشتباه می‏کند.چون بیشتر از یک‏ هفته چارلز دستیار معلم بود.هرروز چیزی می‏داد و پخش می‏کرد،و هرروز چیزی برمی‏داشت و هیچ‏کس هم مجبور نبود بعد از کلاس‏ در مدرسه بماند.

فهمیدم که هفته بعد باز هم انجمن اولیا و مربیان است.

غروب به همسرم گفتم:می‏خوام مادر چارلز رو توی جلسه پیدا کنم. همسرم گفت:ازش بپرس چه اتفاقی برای چارلز افتاده که این‏قدر عوض شده.دوست دارم بدونم.گفتم:خودم هم دوست دارم بدونم.

جمعه آن هفته همه چیز به حالت اول برگشت.لری سر میز نهار با صدایی که تا حدی حاکی از ترسی آمیخته با احترام بود گفت: می‏دونید امروز چارلز چی‏کار کرد؟به یه دختر کوچولو گفت یه حرفی‏ بزنه.اونم گفت و معلم دهنش رو با صابون شست و چارلز خندید.

پدرش بدون فکر کردن پرسید:چی حرفی؟

-مجبورم در گوشتون بگم.خیلی حرف بدیه.و بعد از صندلی‏اش‏ پایین آمد و آن طرف میز،پیش پدرش رفت.

شوهرم سرش را به طرف پایین خم کرد و لری شادمانه در گوشش چیزی زمزمه کرد.چشمهای پدرش گرد شد و مؤدبانه‏ پرسید:چارلز خودش به اون دختر کوچولو گفت که این حرف رو بزنه؟

-اون دو بار این حرف رو زد.چارلز بهش گفت دو بار بگه.

همسرم پرسید:خب چه اتفاقی برای چارلز افتاد؟لری گفت: هیچی.مداد شمعی‏ها رو پخش کرد.صبح دوشنبه.چارلز دیگر آن‏ دختر کوچک را رها کرده بود و خودش آن حرف بد را به زبان آورده‏ بود.سه یا چهار بار،هربار هم معلم دهانش را با صابون شسته و او باز هم گچ پرت کرده بود.آن روز غروب وقتی به جلسهء انجمن اولیا و مربیان می‏رفتم،همسرم تا دم در با من آمد.گفت:بعد از جلسه مادر چارلز رو برای یه فنجون چای دعوتش کن بیاد خونه.دوست دارم‏ یه نظر ببینمش.عاجزانه گفتم:اگه بیاد!همسرم جواب داد:حتما می‏آد.اصلا نمی‏فهمم،بدون مادر چارلز چه‏طور می‏خوان جلسه اولیا و مربیان تشکیل بدن!

در جلسه بی‏صبرانه نشسته بودم.آرام و قرار نداشتم.به هر چهرهء آرام و موقری نگاه دقیقی انداختم.در حالی که سعی می‏کردم‏ بفهمم چه کسی راز چارلز را در خود نهفته است،هیچ کدام از آن‏ها به نظرم زرد و رنجور نیامد.هیچ‏کس در جلسه بلند نشد و از روشی که‏ پسرش در پیش گرفته بود،معذرت خواهی نکرد.هیچ‏کس به چارلز حتی اشاره‏ای هم نکرد.

بعد از تمام شدن جلسه،خودم را به معلم لری معرفی کردم و با صدایی نرم و آرام او را صدا زدم تا بیرون بیاید.توی دستش یک‏ فنجان چای و در دست دیگرش یک بشقاب کیک شکلاتی بود.من‏ هم یک فنجان چای و یک بشقاب نان شیرینی در دست داشتم.

با احتیاط کنار هم نشستیم و لبخند زدیم.

به او گفتم:مادر لری هستم خیلی دوست داشتم شما رو ببینم‏ او گفت:ما هم لری رو دوست داریم.

-خوب شکی نیست که اون هم کودکستان رو دوست داره. همیشه درباره‏اش حرف می‏زنه.معلم جواب داد:هفته اول و هفته‏ های‏ بعدش،در مورد سازگاری‏اش با محیط یه دغدغه‏ ی کوچیک داشتیم. اما حالا اون دستیار کوچولوی خوبی برای منه.با چند خطای گاه‏ و بی‏گاه.تعجب کردم و پرسیدم:معمولا لری سریع خودش رو با محیط وفق می‏ده.فکر می‏کنم این‏بار تحت‏ تأثیر چارلز بوده.خانم‏ معلم با تعجب پرسید:چارلز؟!در حالی‏که سعی می‏کردم لبخند بزنم، گفتم:بله.و او جواب داد:کدوم چارلز؟!ما هیچ بچه‏ ای به نام چارلز در کودکستان نداریم!

  • سا قی

لبخند نجات بخش

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ق.ظ

اکثر مردم کتاب "شازده کوچولو" اثر اگزوپری را میشناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود  و در نهایت در یک سانحه هوایی کشته شد.  قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو میجنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری کرده است. در یکی از خاطراتش مینویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد: "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند  کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟ به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد. ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد. ولی نرفت و همانجا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.

پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره ایناهاش" او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که میترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ میشوند. چشمهای او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند. قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی میشد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.

یک لبخند زندگی مرا نجات داد.

بله لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی، زیباترین پل ارتباطی آدمهاست ما لایه هایی را برای حفاظت از خود میسازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم.

لایه یِ من و تو، لایه یِ خودی و بیگانه، لایه یِ فقیر و غنی، و هزاران عنوانِ پوچ دیگر. 

زیر همه این لایه ها منِ حقیقی و ارزشمند نهفته است.

 من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم.

 من ایمان دارم که روحهای انسانها است که با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند و این روحها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد.

 متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت هولناکی هم به خرج میدهیم ما را از یکدیگر  جدا میسازند و بین ما فاصله هایی را پدید میآورند و سبب تنهایی و انزوای ما میشوند. 

داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس میکند.

وقتی کودکی را میبینیم چرا لبخند میزنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود میبینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی منِ طبیعی خود نکشیده است و با همه ی وجود خود و بی  هیچ شائبه ای به ما لبخند میزند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می‌دهد.

  • سا قی

هواهای اتوبوسی

شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۳۹ ق.ظ

 مدرسه ای اقدام به بردن دانش آموزانش به اردو میکنه، که در مسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک می شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر.

ولی چون راننده قبلا این مسیر رو اومده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود وبه علت سرعت زیاد سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می شود و پس از دادن صدای وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.پس از آروم شدن اوضاع مسولین و راننده پیاده میشوند و از این اتفاق ناراحت میشوند .پس ازبررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند که یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ... اما هیچکدام چاره ساز نبود.تا اینکه پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت که راه حل این مشکل را من میدونم، که یکی از مسوولین اردو بهش گفت که برو بالا پیش بچه ها و واز دوستات جدا نشو!!

پسر بچه با اطمینان کامل گفت که به خاطر کوچکیم دست کمم نگیر و یادت باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ در می آره.

مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه حل از او خواست.

بچه گفت که پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در اینصورت می توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.

مسوول به او گفت که بیشتر توضیح بده.

پسر بچه گفت : که اگر بخواهیم این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند . وبا این کار اتوبوس از تونل عبور کرد....


کاش ما هم درونمان را از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت خالی کنیم تا بتوانیم از مسیرهای تنگ زندگی به سلامت عبور کنیم..

  • سا قی

قرص سردرد

دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۰ ب.ظ

کسانیکه مثل من سردرد دارن(میگرن)حتما این داستان رو بخونند

پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت…


مدیر فروشگاه به او گفت : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.


در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟


پسر پاسخ داد که یک مشتری


مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری …؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟


پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار


مدیر فریاد کشید : ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار …..؟


مگه چی فروختی ؟


پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت : خلیج پشتی


من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم


بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک

من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید..


مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی ؟


میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه

و این سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است.


" کارل استوارت "

صاحب بزرگترین هایپرمارکتهای دنیا...


پ ن:هیچ وقت برای خرید قرص سردرد به هایپر مارکتها نرید!!

  • سا قی

قاسم چه بدی داشت که یک بار نذاشتی؟

جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۵ ب.ظ

روزگار غریبی شده واقعا. این پدر و مادرهای جدید‌الاحداث دهه شصتی برای اینکه بچه‌شون با بقیه بچه‌ها متفاوت باشه اسم‌هایی رو روی این طفل‌های معصوم می‌ذارن که واقعا آدم می‌خواد بشینه برای مظلومیت بچه‌ های‌های گریه کنه. وخامت اوضاع به حدی رسیده که جدیدا پدر و مادر‌ها وقتی از بچه‌شون اسم می‌برن نمی‌فهمم راجع به یه شخص حقیقی دارن حرف می‌زنن یا شخص حقوقی. از هرکسی هم می‌پرسی اسم بچه‌ات یعنی چی می‌گه یه اسم اصیل پارسیه. در همین راستا من تا امروز فهمیدم میلان و ویکتور و آندریا دلاورانی از سرزمین توران بودن که به رستم تو جنگ‌ها کمک می‌کردن. «آرسن» هم دلاوری از زابل بوده که مربی‌گری آرسنالِ زابلِ اون زمان رو به عهده داشته که در افسانه‌های پارسی هم ازش به نیکی یاد شده.

 به‌هرحال در این دوره و زمانه چه خوب و چه بد تنوع اسامی زیاد شده ولی با این حال بسیاری از والدین موقع انتخاب اسم با مشکل مواجه شده و برای خاص‌تر شدن اسم بچه بطور کاملا انتحاری وارد عمل می‌شن. مثلا شما به این اسم دقت کنید: «گشواد»! اسم پسر هم هست. معلوم هم نیست اون «واو»‌ی که مثل آینه دق وسطش اومده مثل واو «خواهر» نوشته می‌شه ولی خونده نمی‌شه یا نه. بعد اگه تو مدرسه اون «واو» رو نخونن و بچه متاثر از اسم قشنگش تنبل بار بیاد و حمال بشه شما به عنوان پدر و مادر چه جوابی دارین به بچه بدین؟ یا بچه برگرده با بغض بگه «چرا اسم منو گذاشتن گشواد!؟ من که تو زندگیم کم نذاشتم، من که همیشه زرنگ و فرز بودم!» چه جوری تو صورت بچه نگاه می‌کنین؟ مورد داشتیم بنده خدا اسمش گشواد بوده، اینقدر حساس شده بود که هر وقت صداش می‌کردیم می‌گفت خودتی بی‌شعور! یا مثلا طرف دلش خوشه اسم وزیر اردشیر بابکان رو گذاشته رو اسم پسرش. حالا اسم چیه؟ «گرانخوار»! بچه به دنیا اومده پستونک زیر ۲۵ هزار تومن نمی‌خوره. مادرش می‌آد شیر بده اخم می‌کنه می‌گه فقط کیم کارداشیان! آخر با چانه‌زنی و مذاکره به شیر خشک نستله راضیش می‌کنن. قطره آهن خارجیش هم دیگه بماند! اینقدر به پدره فشار اومد رفت اسمشو عوض کرد گذاشت «ارزانخوار»، تو پرانتز «ایرانی‌خوار» ولی خب گرانخواری و لوکس‌خواری رفته بود تو ذات بچه و دیگه نمی‌شد کاریش کرد.

 اصلا انتخاب این جور اسامی عجیب و غریب برای خود پدر و مادر هم خوب نیست. شما الان اسم بچه رو بذار «قاسم»، بذار «جبار»، بذار «صَفَرعلی». این بچه خودش به راحتی به دنیا می‌آد، نه عکس آتلیه‌ای می‌خواد نه فیلم سزارین، حتی تخت بچه هم نمی‌خواد. خودش هر شب، شب بخیر می‌گه و می‌ره روی میز ناهارخوری می‌خوابه، خودش خودش رو پوشک می‌کنه، می‌ره از سر کوچه شیر شیشه‌ای می‌خره با کلوچه می‌خوره! اصلا اشک تو چشمای آدم جمع می‌شه. آخرشم هیچ انتظاری ازش نمی‌ره ولی خودش مرام می‌ذاره و می‌شه متخصص مغز و اعصاب. حالا اسم بچه رو بذار «نیاوش»، «آدرین»، «کارن» و… از همون اول باید خرجش بکنی، کلاس موسیقی و زبان فرانسه و گلف و تنیس بذاریش، مدرسه غیرانتفاعی ثبت نامش کنی و ترمی هشت میلیون شهریه بدی که آقا بشه یه چهره هنرمند و معروف ولی آخرش می‌بینی کارمند اداره دارایی شده و چون نتونسته آهنگساز یا کارگردان مطرحی بشه افسرده است. ولی اگه همون جبار یا قاسم کارمند دارایی می‌شد خیلی هم راضی و خوشحال بود از موقعیتش. پس واقعا این چه کاریه که ما با بچه هامون می‌کنیم؟ 

نکنید عزیزان من، دهه شصتی‌های عزیز، موقع انتخاب اسم بچه‌هاتون گرانخواری نکنید

اینم یه چندتا اسم باحال :انستیاژ، تامارا، اسپاندا، راتاناز، نیلفام، نوشیکا، ریونی  ، فقط تشخیص جنسیتش با خودتونه

  • سا قی

عشق روستایی

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۳ ب.ظ

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. به زودی برمی‌گردیم...»


چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.»

مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»

اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم، داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.

بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.

 از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.


پ ن:مطلب قبلی به احترام یک خواننده ناشناس حذف شد ولی ای کاش معرفی می فرمودند.


  • سا قی