تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

معلم ریاضی

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۰۲ ب.ظ

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند. سپس از آنها خواست که درباره قشنگ ترین چیزی که می توانند در مورد هر کدام از همکلاسی هایشان بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند. بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از دانش آموزان پس از اتمام، برگه های خود را به معلم تحویل داده، کلاس را ترک کردند.


روز بعد، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت، و سپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت و برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد. شادی خاصی کلاس را فرا گرفت. معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید: واقعا ؟ من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند. من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند.


دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد و اوضاع مدرسه بصورت عادی می گذشت. معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث و صحبت پرداخته اند یا نه، به هر حال گویی این موضوع را مهم تلقی نکرد. زیرا آن تکلیف هدف معلم را برآورده کرده بود. آن برگه ها نشانگر این نکته بود که همه ی دانش آموزان از تک تک همکلاسی هایشان رضایت کامل داشتند...


از دست بر قضا با گذشت سال ها بچه های کلاس از یکدیگر دور افتادند و هر کدام در مکانی دیگر مشغول ادامه تحصیل ، کار و زندگی شدند...

چند سال بعد، متقارن با شروع جنگ، یکی از دانش آموزانی که "مارک" نام داشت و به خدمت سربازی اعزام شده بود در جنگ کشته شد ! معلمش با خبردار شدن از این حادثه در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد. او تا بحال، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود. پسر کشته شده، جوان خوش قیافه و برازنده ای به نظر می رسید. کلیسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وی، مراسم وداع را بجا آوردند. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود.


به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود، به سوی او آمد و پرسید : آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : چرا. سرباز ادامه داد : مارک همیشه درصحبت هایش از شما یاد می کرد. 


در حین مراسم تدفین، اکثر همکلاسی های قدیمی اش برای شرکت در مراسم در آنجا گرد هم آمده بودند. پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند.


پدر مارک در حالی که کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید، به معلم گفت : ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد. او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر یادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها و بارها تا خورده و با نوار چسب بهم متصل شده بودند را از کیفش در آورد. خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت. آن کاغذها، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود.


مادر مارک گفت : از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم. همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است. همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند.


چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : من هنوز لیست خودم را دارم. اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم.


همسر چاک گفت : چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم .


مارلین گفت : من هم برای خودم هنوز برگه ام را دارم. آن را توی دفتر خاطراتم گذاشته ام.


سپس ویکی، کیفش را از ساک بیرون کشید و لیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت : این همیشه با منه..... من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد.


صحبت ها ادامه داشت، انگار کلاسی مثل گذشته ها با همان همکلاسی های همیشگی در آنجا تشکیل شده بود فقط جای مارک خالی بود که اینک با آرامشی ابدی آرمیده بود و دوستی ها را تا ابدیت پیوند زده بود. معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورد، بی امان گریه اش گرفت. او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند، گریه می کرد.



پ ن: گاهی یک کار به ظاهر کوچک و کم اهمیت ما اثر بزرگی بر روی دنیای کودکان (وحتی بزرگترهای )اطراف مان می گذارد. بیشتر حواسمان به برخوردهایمان با آنها باشد ، خصوصا اگر در مقامی هستیم که نظراتمان برایشان مهم است.

  • سا قی

سید جدا

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۰۴ ب.ظ
علامه نقل می کرد:یکی از نوه های مرحوم مورخ الدوله سپهر،نویسنده کتاب ناسخ التواریخ به منزل ما آمد و اظهار داشت که آقای جعفری!در شب عید غدیر در منزلی در شمال تهران،جشنی برقرار است و علاقه مندم شما هم در آن شرکت کنید.من به ایشان گفتم که آقا!من دعوت نیستم و در ضمن،نمی دانم که چگونه مجلسی است.گفت:در این جشن،تعداد زیادی از رجال لشکری و کشوری هستند.من تصور می کنم که اگر شما تشریف بیاورید و در آن محفل،مطالبی نیز بفرمایید،مؤثر واقع شود.حضرت علامه فرمودند که به هرحال،بی دعوت که نمی شود.آن فرد گفت که من اگر اجازه دعوت نداشتم،خدمت شما نمی رسیدم.بالاخره،بعد از خواهش او علامه جعفری همراه با ایشان به آن مجلس می روند.  استاد می گوید:محل برگزاری جشن،منزلی بزرگ و تقریبا جنگل مانند بود و بخش هایی از آن،به صورت آب نماهای بسیار بزرگ بود و به هرحال،باغی بود که کمتر نمونه ی آن را دیده بودم.

گفتم:اینجا منزل کیست؟گفت:اینجا منزل سرلشکر متدین است و یک سری از رجال لشکری و کشوری را دعوت کرده است.گفتم:آقای سپهر!جای من این جا نیست،ولی ایشان اظهار داشت که حضور شما ان شاء الله موثر خواهد بود.به هر حال،وارد جلسه شدیم.دیدم سالنی بسیار بزرگ است که انواع و اقسام میوه ها و شیرینی ها جهت پذیرایی از حضار در آن چیده شده است. پس از ورود،آقای سپهر یک به یک همه را به من معرفی نمود.تمامی آن ها از شخصیت های بلند پایه لشکری و کشوری بودند.
در ادامه ی برنامه،برخی از اینها آمدند و در وصف امیرالمؤمنین(ع)اشعاری خواندند.برخی از شعرها خوب بود و برخی نیز سطحی نداشت.در خلال برنامه چند بار از آقای سپهر تقاضا کردم که چون من در اینجا نقشی ندارم،اجازه بدهید بروم،چرا که هیچ روحانی غیر از بنده در جلسه حاضر نبود و هیچ علاقه ای هم به حضور ما نشان نمی دادند.تنها موقع ورود،برخی از آنها احترامی گذاشتند.من دیگر خسته شده بودم و بنا داشتم که بلند شوم که به یکباره دیدم از در مجلس سیدی با ظاهری بسیار ساده وارد شد و حتی کفش خود را برداشت و به داخل آورد که البته در آنجا این کار،خلاف عادت بود و پیدابود که صاحب مجلس و تعدادی دیگر ناراحت شده اند.


عموم حضار به سید نگاهی تحقیر آمیز داشتند.کسی به او احترامی نگذاشت،ولی من در مقابلش به احترام برخاستم و او نیز سری تکان داد.سید،جوان بود و با یک طمأنینه و اطمینان خاصی بر روی زمین نشست و کسی هم تعارف نکرد که روی صندلی بنشیند.بالاخره،نوبت به اشعرالشعرا رسید و از او دعوت کردند که بیاید و اشعارش را بخواند.این شاعر با یک طمطراقی آمد و شروع به قرائت اشعار نمود.وقتی بیت اول را خواند،هر چند بد نبود ولی سید،یک اشکال جدی به آن وارد کرد.اشعرالشعرا محل نگذاشت و بیت دوم را خواند.دوباره سید ایراد گرفت.شاعر همچنان توجه نمی کرد.وقتی بیت سوم را خواند،سید گفت:این هم اشکال دارد.شاعر عصبانی شد و گفت:چرا؟سید گفت:خوب،این را اول می پرسیدی.الان برایت توضیح می دهم.سید،بحثی از معانی بیان و صنایع ادبی را به صورت خیلی خلاصه بیان کرد.آن قدر دسته بندی او زیبا بود که از انسجام مطالب و تسلط او به شعر متعجب شدم.دیدم که دریایی است بیکران.

بعضی از حضار که مطالب علمی اورا می فهمیدند،کم کم دریافتند که او از نظر علمی چقدر قدرتمند است.خلاصه بعد از آن چند نفر از حضار آمدند و احترام کردند و به زور سید را به بالای مجلس بردند.در این هنگام،یکی از حضار به سید گفت:اولا خوش آمدید،هر چند که نمیدانیم چطور آمدید.دوم این که آیا خودتان هم شعر می گویید؟سید گفت:گاهی اوقات.گفتند:می شود یکی از سروده های خود را بخوانید؟گفت:آری و حتی میتوانم همین الان شعر تازه بگویم.گفتند:پس بفرمایید.گفت: نه،چرا که ممکن است بگویید این اشعار را قبلا گفته ای.شما بگویید که چه بسرایم. اینها با حالت اعجاب آمیز نگاهی به یکدیگر کردند و گفتند:غزلی بگویید در مدح امیرالمؤمنین که دو بیت اول عاشقانه باشد و بیت سوم این باشد که اگر علی به خاری نگاه کند،گلستان می شود و بیت چهارم این باشد که اگر معصیت کاران عالم،حتی فرعون توسل به علی پیدا کنند،بهره مند می شوند.خلاصه،محدوده را برای او خیلی تنگ کردند. سید قبل از شروع،نگاهی به حضار کرد که کسی اشعار او را ننویسد.من زیر عبا خودکار و کاغذ را آماده کردم تا اشعار را یادداشت کنم.سید فهمید اما اعتراضی به من نکرد.سید شعر را این گونه آغاز کرد:


گر شمیمی ز سر طره ی جانان خیزد   

تا قیامت ز صبا رایحه جان خیزد

واله ام من که چو ازخواب،تو بیدار شوی، 

زچه رو از سر چشمان تو  مژگان خیزد

علی عالی اعلا که ز بیم نهلش   

روح از کالبد عالم امکان خیزد


گر به خاری کند از قاعده ی لطف نظر  

از بن خار،دو صد روضه ی رضوان خیزد

گر زند دست به دامان ولایش فرعون   

از لحد با دو کف موسی عمران خیزد

داورا! دادگرا! جانب "جدا" نظری  

کز پی مدح تو چون بحر به طوفان خیزد

دارالایمان قم ازمن شده رشک فردوس، 

حال،اینسان پس ازاین خانهء ایمان خیزد

معلوم شد که اسمش جدا و قمی است.پس از خواندن شعر،سید خطاب به حاضران گفت:آقایان!علی(ع)ازاین جلسات که دور هم بنشینید و انواع غذاها را بخورید و چند بیت هم شعر بخوانید،راضی نیست.علی مرد است و مردان را دوست دارد.اگر مرد هستید و مردانگی دارید،بروید سراغ محرومان،دردمندان و فقرا.یعنی همان کسانی که مورد عنایت علی بودند.اینجا نشسته اید و غذاها،شیرینی ها و شربت های خوشمزه می خورید،بعد می روید خانه و فکر می کنید که در مدح علی شعر گفته اید.صریح بگویم که باید وضعتان را عوض کنید و بروید سراغ محرومان جامعه.

ایشان این را گفت و کفش خود را برداشت و از مجلس بیرون رفت.پس از رفتن او تا مدتی همه بهت زده بودند.چند نفر از جمله من بیرون رفتیم تا ببینیم که ایشان که بود،اما کسی راندیدیم.تلاش زیادی کردند و اطراف راگشتند،ولی هیچ اثری از او نبود.چهار سال در قم سراغ جدای قمی را گرفتم،ولی کسی او را نشناخت.خیلی گشتم ولی او را پیدا نکردم.آن شب شاهد بودم که تعدادی از آنها بسیار گریه می کردند.آقای سپهر،بعدها می گفت:تعدادی از آنها زندگی شان را تغییر دادند و رفتند و به رسیدگی به محرومان پرداختند.ظاهرا سید که هیچ گاه ماهیت او را ندانستیم،برای هدایت حاضران در آن مجلس به آنجا آمده بود.
  • سا قی

هنر مرد بودن

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۵ ب.ظ

ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺷته ایست از یک خانم ایرانی به نام مژگان:


ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ، ﭼﻘﺪﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ!

ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﺪ...

ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺩﻓﺎﻉ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ...

ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺠﻤﻨﯽ، ﺑﺎ ﭘﺴﻮﻧﺪ «... ﻣﺮﺩﺍﻥ» ﺧﺎﺹ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ...

ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﻧﻤﺎﺩﯼ ﻣﺜﻞ ﺭﻧﮓ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ...


ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﻫﻤﻪ ﯾﮏ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻮ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﻘﻮﻕ ﻭ ﺩﺭﺩﻫﺎ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ.

ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻫﺮ ﺯﻧﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺳﺖ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺩﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ.

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺣﺮﻑ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﻫﻮﻝ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ. ﺣﺘﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ...

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺩ ﻫﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺴﺘﻪ. ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ۱۸ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ. ﻭ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻘﺐ ﺑﺎﺷﻨﺪ.

ﻣﺪﺍﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﺹ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ. ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ، ﮐﺎﺭ، ﺩﺭ ﺁﻣﺪ، ﺗﺤﺼﯿﻞ...

ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﻗﻌﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ، ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ، ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ، ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ، ﻗﻮﯼ...

ﻭ ﺧﺪﺍ ﻧﮑﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ !!! 


ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺧﻮﺷﯿﻢ !


ﻣثلا ﺍﺯ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﻗﻮﻟﯽ ﺳﮓ ﺩﻭ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ، ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﺒﺶ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺯﯾﺮ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﺎﻥ ﻭﯾﺎﻟﻮﻥ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﺎﻥ ﻭﯾﺎﻟﻮﻥ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﻋﻀﻮ ﺍﺭﺷﺪ ﻫﯿﺎﺕ ﻣﺪﯾﺮﻩ ﯼ ﺷﺮﮐﺖ ﻭﺍﺭﺩﺍﺕ ﺭﺍﺩﯾﺎﺗﻮﺭ ﺑﺎﺷﺪ !!

ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ، ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﻟﺪﺍﺭﯾﻤﺎﻥ ﺑﺪﻫﻨﺪ،

ﺧﻮﺏ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺯﻭﺩ ﺳﻠﻤﺎﻧﯽ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﻏﺬﺍﻫﺎﯼ ﺑﺪ ﻣﺰﻩ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ، ﺑﺎ ﺍﺷﺘﯿﺎﻕ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ .

ﺑﺎ ﻣﺎ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ.

ﺩﻭﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻣﺠﺮﺩﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻨﺪ، ﻭ "ﻧﺎﻥ ﺍﺳﺘﺎﭖ" ﺗﻮﯼ ﺟﻤﻊ، ﻗﺮﺑﺎﻥ - ﺻﺪﻗﻪ ﻣﺎﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ،

ﻫﯿﭻ ﺯﻥ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯼ ﺭﺍ ﺍﺻلا ﻧﺒﯿﻨﻨﺪ، 

ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﻧﺦ ﻫﻢ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻧﮑﺸﻨﺪ،

ﻭ..........................


ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺻﺒﻮﺭﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻧﺪ.


ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﯿﻢ. ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﺻﺒﺮﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﯾﻘﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭼﮑﺸﺎﻥ ﭘﺎﺱ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ ،

ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﻔﺸﺸﺎﻥ ﮐﺜﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﻏﻤﮕﯿﻦ.

ﻭ ﻣﺎ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﻏﺮﻏﺮﻭﯼ ﺑﯽ ﻃﺎﻗﺖ ﺭﺍ ﻫﻢ ، ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ.

ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ !! 

ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺐ ﻫﺎﯾﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ؟

ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺎﻝ ﺭﻭﯼ ﻟﭙﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ؟


ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ؛ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ...

ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ. ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ...

ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺮ ﻋﮑﺲ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺎ !!! 


ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺑﺲ ﮐﻨﯿﻢ.

ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻣﯿﮑﺮﻓﻮﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﺎﯼ ﺍﻋﺘﺮﺍﺿﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ.

ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ، ﻭﺍقعا ﻣﺮﺩ ﻫﺎ،

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯿﺪﻫﯿﻢ، ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ !! 


ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺯﻧﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ، ﻭﻓﺎﺩﺍﺭ؛

ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ.

ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻓﺸﺎﺭ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺎ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ.

ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﯼ ﻗﺼﺮ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﺍﯼ، ﮐﻪ ﻣﺎ ﻃﻠﺐ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...

ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ، ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ.

می توان از قصه فرهاد این را بر گرفت

مرد اگر عاشق شود کوهی نمی ماند دگر

          ((  " ﻣﯿﻢ "    ﻣﺜﻞ   " ﻣﺮﺩ "  )) 


ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﻌﺮﻓﺖ...

   

   ((  ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﭘﺎﮎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ  ))

پ ن: خود این بنده نیز اضافاتی براین نوشته داشتم که به جهت همان مرد بودن و زیاده خواه نبودن و صبور بودن و...دیگر از نوشتنش صرف نظر کردم. فقط کوتاه بگویم 

مرد را به هنرش می شناسند و

                                                شهادت هنر مردان خداست.

  • سا قی

روغن خداشناسی

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۰۶ ق.ظ

عطاری بود و شاگردی داشت. این شاگرد در حسن تمام بود فقط یک عیب داشت که دوبین بود . چپ و لوچ بود؛ یکی را دوتا میدید. 

یک روز یک مشتری نزد عطار آمده و تقاضای یک شیشه روغن زیتون نمود. عطار مشتری را نشانده و به شاگرد گفت: فورا برو در منزل در سرداب یک شیشه روغن آنجا هست بیاور! شاگرد با سرعت بسوی منزل آمد، و رفت در سرداب؛ دید در آنجا دو شیشه روغن زیتون است با خود گفت: کدامیک را ببرم؟ اینرا ببرم، شاید دیگری را خواسته است؛ و آنرا ببرم شاید اینرا خواسته است، هر دو را که نخواسته است. ایستاد به فکر کردن؛ و پس از مدتی آهسته آهسته بسوی عطار آمد و گفت: شما گفتید در سرداب یک شیشه است! من دیدم دو شیشه است. کدامیک را بیاورم؟ عطار گفت: جان من! من خودم در سرداب گذاردم! یک شیشه بیشتر نیست! برو همان را بیاور! 

شاگرد به طرف منزل دوید و وارد سرداب شد؛ و خیره خیره نگاه کرد، باز دید دوتاست هر چه چشمش را مالید و پس از آن نظر کرد، باز دید دوتاست؛ جای شک هم نیست دوتاست. برای بار دیگر بسوی عطار آمد و گفت: با کمال دقت نگاه کردم، دو تا بود! عطار که از طول مدت و نشستن مشتری و احتمال اینکه شاید این مشتری از دستش برود متأثر بود، با حالت عصبانیت عصایش را به شاگرد داد و گفت: برو یکی را بشکن و یکی را بیاور! شاگرد با عصا به منزل آمده و وارد سرداب شد و با عصا به یکی زد؛ هر دو شیشه شکست؛ روغن زیتون ها ریخت و دید شیشه دیگری نیست که بیاورد. ایستاد به فکر کردن که من عصا را به یکی زدم نه به هر دو، چگونه به یکی زدم هر دو شکست؟ اینجا به عیب خودش پی میبرد که در حقیقت اینجا یک شیشه بوده و من در چشم خود پهلوی آن شیشه یک شیشه تخیلی، یک شیشه باطل و موهومی دیدم؛ و حالا که آمدم بشکنم، اقلا شیشه باطل را نشکستم و آن شیشه حق را باقی بگذارم تا برای استاد برم؛ با این عصا شیشه حق را شکستم و لذا هیچ شیشه دیگر نماند.

همینطور با خود متفکر بود که نزد استاد چگونه برود؟ و داستان را چگونه بازگو کند؟ چه قسم این عیب خود را برای او بیان کند؟ از شرمندگی سر به بیابان گذاشت. 

پ ن:آنچه منافات با موحد بودن (نه وحدت) دارد، افکار شهوی و آلوده به گناه و آرزوهائی است که بین مردم و خدا جدائی می اندازد و نمیگذارد در دیده آنان نور خدا در تمام موجودات جلوه داشته باشد، و آنان ادراک آن جلوه را بنمایند. 

اگر نفس، اصلاح شود تمام این مسائل حل میشود؛ بدبینی ها مرتفع میگردد؛ سلسله علل و اسباب عالم خلق همه به خداوند خالق، ربط و بستگی می یابد؛ نور خدا در تمام عوالم طلوع میکند، و مؤمن نور خدا را در جمیع عوالم مشاهده و ادراک میکند. و منظور و مقصود از قیامت همین است و بس؛ چون قیامت عالم معاد است، و معاد یعنی عود و بازگشت انسان بسوی خدا.

«کما بدأکم تعودون؛ همچنانکه خداوند شما را ابتداء ایجاد کرد بازگشت می کنید» (اعراف/ 29).

«کما بدأنآ أول خلق نعیده؛ همچنانکه ما عالم آفرینش را ابتداء آفریدیم عود و بازگشت میدهیم» (انبیاء/ 104).

پس فرضا اگر انسان از دنیا برود و جنبه وجه اللهی برای او مشهود نگردد، عود بسوی خدا نکرده است. در این صورت خداوند انسان را خلق کرده و جزای أعمال را داده است با اینکه جزای اعمال معنای معاد نیست. معنای معاد عود بسوی خداست و لازمه عود بسوی خدا انکشاف تمام حقائقی است که ظاهر آنرا انسان انجام داده است، نه اینکه این نفس معنای معاد باشد. و ادراک قدرت و عظمت و قهاریت و وحدانیت خداوند، در معاد پیدا میشود و در قیامت روشن و مشهود میگردد؛ نه آنکه قدرت و عظمت و قهاریت و وحدانیت و عدل و سائر صفات علیا و اسماء حسنای خداوند، در قیامت پیدا میشود. برای اولیای خدا، در این دنیا پیدا می شود و برای عموم مردم، در قیامت و عوالم پس از مرگ.


  • سا قی

اسب سفید والاغ

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۵۴ ق.ظ

اسب سفید


شاگردی که شیفته استادش بود تصمیم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زیر نظر بگیرد. فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد. استاد فقط لباس سفید می پوشید، شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید. استاد گیاهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گیاه خورد. استاد بسیار ریاضت می کشید و شاگرد تصمیم گرفت ریاضت بکشد و برای همین هم روی بستری از کاه می خوابید.


مدتی گذشت. استاد متوجه تغییر رفتار شاگردش شد. به سراغ او رفت تا ببیند چه خبر است. شاگرد گفت: «دارم مراحل تشرف را می گذرانم. سفیدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است. گیاهخواری جسمم را پاک می کند. ریاضت موجب می شود که فقط به معنویت فکر کنم.»


استاد خندید و او را به دشتی برد که اسبی سفید از آن می گذشت. بعد گفت: «تمام این مدت فقط به بیرون نگاه کرده ای در حالی که در دیار معرفت امور ظاهری هیچ اهمیتی ندارد. آن حیوان را آنجا می بینی؟ او هم موی سفید دارد، فقط گیاه می خورد و در اسطبلی روی کاه می خوابد. فکر می کنی اهل معنویت است یا روزی استادی واقعی خواهد شد؟»

 

داستان الاغ


مردی بار سنگینی از نمک بر پشت الاغش گذاشته بود و به شهر میبرد تا آنها را بفروشد.. در مسیر به رودخانه ای رسیدند.. هنگام رد شدن از رودخانه پای الاغ سر خورد ودرون آب افتاد..الاغ وقتی بیرون آمد بار نمک در آب حل شده بود و بارش سبکتر شده بود..

روز بعد مرد و الاغ بار دیگر راهی شهر شدند وبه همان رود رسیدند.. الاغ با بخاطر داشتن اتفاق دیروز خود را به درون آب انداخت و بار خود را سبکتر کرد.

مرد که بسیار ناراحت شده بود با خود گفت:اینطوری نمیشود. باید به جای نمک چیز دیگری برای فروش به شهر ببرم.

فردای آنروز مرد مقدارزیادی پشم بار الاغ کرد.. هنگام گذشتن از رودخانه الاغ بار دیگر خود را به آب انداخت.. اما وقتی بلند شد مجبور شد باری چند برابر قبل را تا شهر حمل کند..

بسیاری از مشکلات ما در زندگی ناشی از این است که متوجه تغییرات نمیشویم و با استراتژیها والگوهای قدیمی به استقبال شرایط جدید میروی ویا اینکه گاهی کور کورانه از مدل زندگی دیگران الگو برداری میکنیم حال آنکه بار زندگی هرکس با دیگری متفاوت است.

  • سا قی

مگس!

شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۴۳ ب.ظ

دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام می گشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم. یک هفته بود که با هم زندگی می کردیم. شبها که دیر می خوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم می چرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.

در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.

با خودم شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را می دیدم. این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد. به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.

غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است. لابد فکر می کرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا می گیرد. شاید هم مرا بلایی آسمانی می دیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!

شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد. من مگس های دیگر خانه ام را با این دقت نگاه نکرده ام. شاید در میان آنها هم رقابت برای اینکه بر کدام طبقه کتابخانه بنشینند وجود داشته. شاید در میان آنها هم مگس دانشمندی بوده است که به دیگران «تکامل» می آموخته و می گفته که ما قبل از اینکه «بال» در بیاوریم، شبیه این انسانهای بدبخت بوده ایم.

شاید به تناسخ هم اعتقاد داشته باشند و فکر کنند در زندگی قبلی انسانهایی بوده اند که در اثر کار نیک، به مقام «مگسی» نائل آمده اند. شاید برخی از آنها فیلسوف بوده باشند. شاید در باره فلسفه ی زندگی مگسی، حرف ها گفته و شنیده باشند. شاید برخی از آنها تمام عمر را با حسرت مهاجرت به خانه ی همسایه سر کرده باشند.

مگسی را یادم می آید که تمام یک هفته ی عمرش را پشت شیشه نشسته بود به امید اینکه روزی درها باز شود و به خانه ی همسایه مهاجرت کند! مگس دیگری را یادم آمد که تمام هفت روز عمرش را بی حرکت بر سقف دستشویی نشسته بود. تو گویی که فکر می کرد با برخواستن از سقف، سقوط خواهد کرد. یا شاید از ترس اینکه بیرون این اتاق بسته ی محبوس، جهنمی برپاست.

بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:

کاش می دانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است. کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی. کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمی کردی. کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمی شدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.

آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که:

عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.

نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را می گردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ. بزرگ تر و متنوع تر از چیزی که چشمانم، به من نشان می دهد. 

نگاه کردن به جلو راحت‌تر از تجزیه و تحلیل کردن گذشته است، برای اینکه شما بیشتر تمایل دارید چیزهای جدید را تجربه کنید. اما هم اکنون شما به خاطر اینکه از زمان حال فرارکنید روی آینده تمرکز کرده‌اید. زمان کافی برای کار و فعالیت‌های جدید خود اختصاص بدهید و قبل از اینکه دیر بشود کارهایی که لازم است را انجام دهید.

  • سا قی

وعده...

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۹ ق.ظ

ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ‌ﻫﺎﯼ ﻋﯿﺪ ﺑﻮﺩ، ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻌﻠﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺣﻘﻮﻗﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ، ﺭﻓﺘﻢ ﺁﺏ ﺍﻧﺒﺎﺭ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻭﻑ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺁﺏ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ.

ﺍﺯ ﭘﻠﻪﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺁﻣﺪﻡ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻔﯿﻒ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻡ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﭘﻠﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺁﻣﺪﻡ، ﺻﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﻣﯽﺷﻨﯿﺪﻡ... (ﺍﺳﺘﺎﺩ هنگام تعریف ﺣﺎﻻ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ...)

ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ! ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻣﺎ ﭘﯿﺶ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﻮﯾﻢ! ﻓﻮﻗﺶ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻋﯿﺪﯼ ﻧﻤﯽﺩﻫﯿﻢ...

ﺍﻣﺎ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ! ﻧﻮﻩﻫﺎﯼ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ...

ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﻭﺷﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﻟﯿﻞ ﮔﺮﯾﻪﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﭙﺮﺳﻢ. ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻢ، ۱۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﮐﻞ ﭘﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ (ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﻌﻠﻤﯽ) ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ. ﺭﻭﯼ ﮔﯿﻮﻩﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺧﻢ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮔﯿﻮﻩﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﺭﺍﻋﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ، ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ. 

ﺁﻥ ﺳﺎﻝ، ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻡ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻣﺸﻬﺪ، ﺑﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﻗﺪ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻗﺪﺷﺎﻥ، ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻭ ﻧﻮﻩﻫﺎ ۱۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻋﯿﺪﯼ ﺩﺍﺩ، ۱۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻋﯿﺪﯼ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺍﺩ.

ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﺑﻮﺩ، ﭼﻬﺎﺭﺩﻫﻢ ﻓﺮﻭﺭﺩﯾﻦ، ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ.

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ، ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﺑﺎ ﮐﺮﻭﺍﺕ ﻧﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﺶ؛ ﺭﻓﺘﻢ، ﺑﺴﺘﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﯼ ﻣﯿﺰ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﺭﻧﮓ ﮐﻬﻨﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ.

ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ؛ ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪ». ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ، ۹۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﭘﻮﻝ ﻧﻘﺪ ﺑﻮﺩ!

ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: «ﺍﺯ ﻣﺮﮐﺰ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﺮﮐﺰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﺸﻮﯾﻘﺖ ﮐﻨﻨﺪ.»

ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟! ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺎﯾﺪ ۱۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﻪ ۹۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ! ﻣﺪﯾﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ؟ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮔﻔﺘﻪ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ، ﻓﻘﻂ ﺣﺪﺱ ﻣﯽﺯﻧﻢ، ﻫﻤﯿﻦ.

ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ، ﻣﺪﯾﺮ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﮐﺰ ﺍﺳﺘﻌﻼﻡ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﺧﺒﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﻫﺪ. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺸﻮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﮐﻼﺱ، ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﻓﺘﻦ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺘﻌﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ، ﺩﺭﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ! ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻧﻪ ﻧﻬﺼﺪ ﺗﻮﻣﺎﻥ! ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻩ ۱۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﯾﮏ ﺷﺮﻁ ﺩﺍﺭﻡ...

ﮔﻔﺘﻢ: «ﭼﻪ ﺷﺮﻃﯽ؟» ﮔﻔﺖ: ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯽ؟!

ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﯿﭻ، ﻓﻘﻂ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻩ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﮐﺎﺭ ﺧﯿﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻣﯽﮔﺮﺩﺍﻧﺪ، ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ...



پ ن:خاطره ای بود از استاد شفیعی کدکنی

  • سا قی

موضوع انشاء

چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۳ ق.ظ

ضرورتهای برجام ۲،۳و… برای جامعه 


پدرم همیشه می گوید " این خارجی ها که الکی خارجی نشده اند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان داده اند" البته من هم می خواهم درسم را بخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجب به خارج می دانم. 


تازه دایی دختر عمه ی پسر همسایه مان در آمریکا زندگی می کند. برای همین هم پسر همسایه مان آمریکا را مثل کف دستش می شناسد. او می گوید "در خارج آدم های قوی کشور را اداره می کنند" مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است. ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد با یک خانم... البته آن قسمت های بی تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. خارجی ها خیلی پر زور هستند و همه شان بادی میل دینگ کار می کنند. 

همین برج هایی که دارند نشان می دهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کرده اند. ما اصلن ماهواره نداریم. 

اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه های علمی آن را نگاه می کنیم. تازه من کانال های ناجورش را قلف کرده ام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند. این آمریکایی ها بر خلاف ما آدم های خیلی مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل می کنند و بوس می کنند. اما در فیلم های ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می نشینند که به فکر بنده همین کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود. 


در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی شود و نخبه های علمی کشور مجبور می شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش می شوند. مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان می دهد که از یک خانواده ی کارگری بوده اما تا می فهمند که نخبه است به او خیلی بودجه می دهند و او هم برق را اختراع می کند. پسر همسایه مان می گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شب ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم. من شنیده ام در خارج دموکراسی است. ولی ما نداریم. 

اگر اینجا هم دموکراسی می شد چقدر خوب می شد. آنوقت "محمدرضا گلذار" رعیس جمهور می شد و "مهناز افشار " هم معاون اولش می شد. شاید "آمیتا پاچان" و "شاهرخ خان" را هم دعوت می کردیم تا وزیر بشوند. خیلی خوب می  شد. ولی سد افصوث و دریق که نمی شود.از نظر فرهنگی ما ایرانی ها خیلی بی جمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تن پرور هستیم و حتی هفته ای یک روز را هم کلاً تعطیل کرده ایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایه مان شنیدم که در خارج جمعه ها تعطیل نیست. 


وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف های پسر همسایه مان از بی بی سی هم مهمتر است. ما ایرانی ها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من می گوید "تو به خر گفته ای زکی". 

ولی خارجی ها تیز هوشان هستند. پسر همسایه مان می گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. 

ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان می روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله ی ساده مثل  I lav u  بنویسند. واقعن جای تعسف دارد. 


این بود انشای من

  • سا قی

هدیه کریسمس

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۴۰ ب.ظ

با عجله وارد فروشگاه شدم. با دیدن آن همه جمعیت شوکه شدم. کریسمس نزدیک بود و همه برای خرید آنجا آمده بودند. با عجله از بین شلوغی به طرف بخش اسباب بازی ها رفتم. دنبال یک عروسک قشنگ برای نوه کوچکم می گشتم. می خواستم برای کریسمس، گران ترین عروسک فروشگاه را برایش بخرم. در حالی که برچسب قیمت عروسک ها را می خواندم، پسر بچه ی کوچکی را دیدم که حدود 5 سال داشت. پسر عروسک زیبایی را آرام در بغل گرفته بود و موهایش را نوازش می کرد. در این فکر بودم که این عروسک را برای چه کسی می خواهد؛ چون پسر بچه ها اغلب به اسباب بازی های مثل ماشین و هواپیما علاقه مند هستند.

پسر پیش خانمی رفت و گفت: «عمه جان، مطمئنی که پول ما برای خرید این عروسک کم است؟»

عمه اش (در حالی که خسته و بی حوصله بود) جواب داد:

«گفتم که، پولمان کم است.» سپس به پسر بجه گفت که همان جا بماند تا برود و چند تا شمع بخرد و برگردد. پسر عروسک را در آغوش گرفته بود و دلش نمی آمد، آن را برگرداند.

با دودلی پیش او رفتم و پرسیدم: «پسر جان، این عروسک را برای چه کسی می خواهی؟»

جواب داد: «من و خواهرم چند بار این جا آمده ایم. خواهرم این عروسک را خیلی دوست داشت و همیشه آرزو می کرد که شب کریسمس بابانوئل این را برایش بیاورد.»

به او گفتم: «خوب، شاید بابانوئل این کار را بکند.»

پسر گفت: نه، بابانوئل نمی تواند به جایی که خواهرم رفته، برود. من باید عروسک را به ماردم بدهم تا برایش ببرد.»

از او پرسیدم که خواهرش کجاست؟ به من نگاهی کرد و با چشمانی پر از اشک جواب داد: «او پیش خدا رفته. پدر می گوید که مامان هم می خواهد پیش او برود تا تنها نباشد.»

انگار قلبم از تپیدن ایستاد! پسر ادامه داد:«من به پدرم گفتم از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند.» بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت:  «این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکنند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدر می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.»

پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: «می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد؟»

او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: «فکر نمی کنم، چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است.»

من شروع به شمردن پول هایش کردم. بعد به او گفتم: «این پولها که خیلی زیاد است، حتما می توانی عروسک را بخری!»

پسر با شادی گفت: «آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!»

بعد رو به من کرد و گفت: من دلم می خواست که برای مادرم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده، می توانم گل هم بخرم؟»

اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون آن که به او نگاه کنم، گفتم: «بله عزیزم، می توانی هرچه قدر که دوست د اری برای مادرت گل بخری.»

چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.

فکر آن پسر حتی کی لحظه از ذهنم دور نمی شد. ناگهان یاد خبری افتادم که هفته پیش در روزنامه خوانده بودم: «کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد. دختر درجا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.»

فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری بدست آورم. پرستار بخش، خبر ناگواری به من داد: «زن جوان دیشب از دنیا رفت.»

اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه.

حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.


پ ن:انسانیت مرز نمی شناسد. برایش نوروز با کریسمس فرق نمی کند. انسان که باشی دنیا را جور دیگری خواهی دید. خصوصا دراین ایام که همه لباس نو می پوشند وعده ای فقط در خیابانها کسری پولهایشان را می شمارند.این کسری را جبران کنید،خدا برایتان جبران خواهد کرد.به احسن وجه.با خدا معامله کنید.

  • سا قی

فلسفه

شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۳۹ ب.ظ

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.

وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت  و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.

سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟

و همه دانشجویان موافقت کردند.

 پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛   سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.

بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.

در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.

اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشی نتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."

پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. 

به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.

همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.

اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "


داستانک دوم



آقای کوینر از پسر بچه‌ای که زارزار گریه می‌کرد علت غم و غصه‌اش را پرسید.

پسر بچه گفت: من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم، اما پسرکی آمد و یکی از آن‌ها را از دست‌ام قاپید و به پسری که دورتر دیده می‌شد اشاره کرد.

آقای کوینر پرسید: مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟

پسر بچه با هق‌هق شدیدتری گفت: چرا.

آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش می‌کرد دوباره پرسید: کسی صدایت را نشنید؟

پسر بچه هق هق کنان گفت: نه.

آقای کوینر پرسید: نمی‌توانی بلندتر فریاد بزنی؟

پسر بچه با امیدواری گفت: نه.

آن‌گاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت: پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد و آخرین سکه را از دست بچه گرفت و بی‌واهمه به راهش ادامه داد.


داستانک های فلسفی | برتولت برشت  | مترجم: علی عبداللهی

  • سا قی